و خودتان مسئولید!

یه چند روز میرفتم و میومدن این برگه رو می دیدم به نظرم مال ما نبود

خواهرم امروز میگه این چیه؟ پول برقو ندادی؟

بعد رفتم کنتور رو بخونم دیدم سر در نمی آورم یه سری عکس از ۱۸۱و۱۸۲و۱۸۳ گرفتم دیدم ۱۹۰ هم میاد! جن داره تو کنتوره!

یعنی کی این مدل کنتور ها رو باب کرده؟؟؟

بعدش با یک فرمت عجق وجقی اس ام اس کردم برای آن شماره مذکور!

 الان که بد موقع هست فردا بهش زنگ میزنم میگم عاقا برق ما رو قطع نکنید حداقل یه برگه آموزشی قرائت کنتور دیجیتال بدید بهمون!

زندگی هم همینطوره، رای بدید یا ندید مسئولید حتی اگر گزینه ها همه خیلی بدتر باشن، 

چه گیری افتادیم.

+ عنوان از یادداشت بابا برقی روی برگه استخراج شده است.



۲۳ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۳۰ ۱ نظر
خانم فــــــــــ

قبیله آدم خواران

فرض کنید در جزیره ای گرفتار شدید، راه برگشت ندارید، در مختصات خارج از جزیره همه میدونن که جزیره ای ها آدم خوار هستند

ولی داخل جزیره بین آدم هاش خودشون رو آدم خوار نمیدونن

و همه شون هم در خفا آدم میخورن و تو ناراحت از این قضیه

دلت گرفته و یه جا نشستی و یهو یکی از آدم خواران محترم میاد و میپرسه چی شده؟!

و نمیتونی بگی

چون اون خودش هم آدم خواره!

 یه همچین وضعیتی.


۱۸ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۰۷
خانم فــــــــــ

گذشت زمان

دیروز رفتم جاهایی قدم زدم که یه سالهایی اونجا رو بدون کفش، با پای برهنه میرفتم و فکر میکردم دیگه "هیچ وقت نمیتونم راه برم!"
فکر میکردم چند سال دیگه یعنی امروزی وجود نداره
حتی یادمه اون سال برای عید موقع خرید کفش، به کفش هایی خیره میشدم که ممکنه همیشه حسرتشو بخورم.
بعد از چند سال، مرور کردن این فکر ها فقط خنده دار به نظر میاد و ساده ولی واقعا همینکه الان ساده به نظر میرسه مدیون "گذشت زمانِ"

دیروز یکی بهم پیام داد و گفت یه جمله ازت یادمه که بهش اعتقاد دارم "گذشت زمان همه چیز رو مشخص میکنه"

فکر میکنم سپردن به زمان منفعلانه ترین روش برای برخورد با ناملایمات زندگی هست، ولی گاهی اوقات رسیدن به بن بست، تنها راه چاره ای که باقی میذاره انتخاب روش"گذشت زمان" هست. من آگاهانه گذشت زمان رو انتخاب نکردم، مجبور بودم.

+عکس صرفا تزیینی است.


۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۴۰ ۳ نظر
خانم فــــــــــ

عیدی هم گرفتین؟

با تبریک سال نو

امروز بر خلاف روز های دیگه کمی زود بیدار شدم. بارون ریز ریز در حال باریدنه و خاله بازی های ما هم ادامه داره

یعنی قشنگ مثل بازی های رفت و برگشتی

شام بری شام میان

ناهار بری ناهار میان

عصری بری هم دقیقا عصری میان و طلبکارن که مگه شما شام موندین؟!!!!!

دو تا فیلم از پسرک فیلم فروش نزدیک خونمون خریده بودم تا میام ببینم یا یکی میاد یا موقع شام و ناهاره یا خوابم میاد، عید بی کیفیتی رو پشت سر میذاریم، تصمیم گرفتم برگردم ولی بازگشت کنندگان تو مسیر امروز، گفتن از قزوین تا تهران برف بوده! مگه میشهههههههههههههههه؟

و مبحث مهم عیدی

غیر از مامان و بابام، من فقط از عموی بزرگم عیدی گرفتم به مقدار 100 هزار ریال و بسی شادمانم، گفت شوعر کنی دیگه عیدی نمیدم! یه همچین عموی رکی دارم:|


+ از ویژگی های بارز سال 96 کم حرف شدنمه

++ قبل از تحویل سال داشتم یه رابطه ای بین سال های زوج و فرد و اتفاقات خوب و بد پیدا میکرم که به نتیجه ای نرسیدم. همه نوع اتفاقات در همه نوع سال پدیدار شدن و رابطه ی ریاضی خاصی نمیشه تعریف کرد

+++سعی کنید آجیلا رو در هم بخورید :) نه مثل من که به تخمه ژاپنی علاقه فراوان دارم طوری که کسی باورش نمیشه من اینو با عشق میشکنم و میخورم و از بادوم هندی هم متنفرم و بادوم درختی رو از پسته بیشتر دوست دارم:|




۰۵ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۴۸ ۶ نظر
خانم فــــــــــ

منقل تاشوی مسافرتی موجود است!

از الان دندون تیز کردن برای جوج زدن در هوای نمور شمال و بعدش قلیون چاق کردن و کشیدن!


1.جمعه داشتم برای خودم همینطوری راه میرفتم که پام خورد به گوشه دیوار و انگشت کوچیکه برگشت:(

معمولا این اتفاق میوفتاد ولی این دفعه خیلی شدید بود موج حادثه. به دوست دکترم که معمولا توصیه هاش رو باید برعکس عمل کنم قضیه رو گفتم و یه سری شرح حال گرفت و دستور داد و بعدشم گفت احتمالا آسیب بافت نرمه

ولی من که داشتم از درد میمردم

رفتم بیمارستان نزدیک خونه و خدا رو شکر دولتی بود وگرنه خصوصیا که میگن خانم اول 1 تومن واریز کن یه شب بستری شو یه سری آزمایش خون بگیریم ازت تا شبنه دکتر فوق تخصص انگشت کوچیکمون بیاد ببینتت!

خلاصه عکس رو که دید دکتر جان گفت نشکسته. از اینکه دوستم تونسته بود با دوتا پیام شرح حال تو تلگرام تشخیص درست بده به خود بالیدم و برگشتم خونه.


2.همسایه بالاییمون یعنی دوتا بالاتر یه خانم آقا بودن که خانم باردار بود و به دلیل کوچک بودن خونه از اینجا رفتن و یه زوج هنوز عروسی نکرده اومدن اجاره کردن. 29 اسفند عروسیشونه و الان وسیله ها رو به مدل تهرانیا آوردن چیدن

والا طرفای ما از این رسما نیست بعد از عروسی داماد میاد و عروس و جهاز ماهاز رو برمیداره میبره همین! این آماده خوری ها رو تهرانیا باب کردن فکر کنم- الان نیاین کتکم بزنید!!-

خلاصه که این زوج غیر فرهیخته بیچاره کردن کل ساختمون رو

3 شب اول از ساعت 11 شب تا 3 شب در حال جابجا کردن وسیله و شست و رفت و روب و بالا پایین رفتن با آسانسور و کوووووووبیدن پاشون روی زمین بودن

یعنی این همه انرژی؟؟؟

این همه قدرت کف پا ؟؟؟


3.کی پن شمبه بشه و برم و راحت شم. خدا رو شکر تا 13 ام تعطیلم میتونم نیم ماه تا ساعت 11 صبح بخوابم :)


۲۳ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۰۳ ۸ نظر
خانم فــــــــــ

تو اگه شانس بودی، بن بست نمیشدی!

یکی یه جایی میگفت من(خودش) دیر میجوشم ولی اگه بجوشم دیگه تمومه

منم میگم وفق پذیریم دیره ولی اگه بِوِفقم دیگه تمومه

آخرای بهمن بود که یه جایی که قدیم ندیما مصاحبه داده بودم و چیزی نگفته بودن و من رو تو آب نمک خیسونده بودن زنگ زدن گفتن میتونی از اول اسفند بیای 

و حالا من بر سر 3 راهی بودم 

راه سوم این بود کلا بگیرم تو خونه بخوابم چون حقیقتا لذتی بالاتر از خواب تا ساعت 9-10 نیست!

بعد از کلی تفکرات از نظر خودم منطقی و از نظر دیگران فانتزی ، تصمیم گرفتم محل کار فعلی رو بدون آدماش البته ببوسم بذارمش سرجاش برم مکان جدید

یکی دو نفر رو تو لینکد این پیدا کردم که هم قدیما اونجا بودن و الان اونورن هم قدیما اونجا بودن و الان اینورن باز هم.

بعد درخواست دادم ولی خب ملت بیکار نیستن که درخواست های لینکد اینشونو بشینن دونه دونه اکسپت کنن

خلاصه خانواده گفتن هر کاری دوست داری بکن( شما اینطوری بخونین که از من، در زمینه حرف شنوی قطع امید کردن )

منم رفتم برگه تسویه گرفتم امضا کردم

یکم تو اتاقم روز آخری عکس گرفتم

از برگه تسویه عکس گرفتم

از یکی دوتا امضای گرفته شده عکس گرفتم 

که در همین حین

احساسات بر من مستولی شد و واقعا نشستم گریه کردم!!!

میدونم خیلی مسخره به نظر میاد ولی من شغلم رو مثل بچم دوست دارم حالا هر جا که باشم و بخوام ترکش کنم بسته به میزان زحمتی که برای بدست آوردنش کشیدم غمناک میشم.

بعد نوبت رسید به سخنرانی مدیران که یکی یکی فراخوانی میشدم

البته فقط مدیر بزرگه گفت بیا اتاقم اون دوتای دیگه هر کدوم اومدن نیم الی 1 ساعت واسم روضه خوندن که کجا میری؟ چرا میری؟ کی ناراحتت کرده؟ اتفاقی افتاده؟ چی شده؟ چرااا؟ حقوقت کمه؟چی کم داری؟ چرا حرف نمیزنی؟ بیا گفتمان کنیم!

خلاصه آخرش یکی از مدیرامون که خانم بود رو فرستادن که در تصمیم گیری من تزلزل ایجاد کنه

1 ساعت تمام باهام حرف زد

مواردی رو بهم گفت که فقط بین دوتا خانم رد و بدل میشه در حالت عادی و من در تصمیم گیری متزلزل شدم

برگه رو گذاشتم و گفتم میرم خونه فکر کنم شنبه میام یا برای تسویه یا برای موندن.

که اون چند روز هم ماجراش مفصله بالاخره یکی از اونور دنیا جواب ابهاماتم رو داد و فهمیدم با توجه به آینده من ، احتمالا اون کار به دردم نمیخوره و رهاش کردم!

 این آینده نامعلوم من خیلی جاها مسیر زندگیمو تغییر داده و ترسم از اینه که بعد چند سال ببینم نــــــــــــــــــــه اینطوریام نیست و چقدر موقعیت ها بوده که من تا الان بخاطرش کنار کشیدم و حاشیه امنم رو حفظ کردم. 

عنوان هم برگرفته شده از اسم این کوچه، که میخواستم یه مطلب در مورد شانس بنویسم با تصویرش که حیف شد حوصله ندارم و مطلب هم کلیاتش پرید از ذهنم و دیگه برنمیگرده ولی عکسش که هست




امروز هم بخاطر ترویج فرهنگ نماز خوانی اومدن بهمون چادر نماز جایزه دادن :|

آخه اینطوری ترویج میشه خواهر/برادر من؟؟؟؟

بعد جالبیه قضیه اینه ترویج فرهنگ نماز رو فقط رو خانما باید پیاده سازی کرد و آقایون هیچی؟؟؟

این هم عکس چادر گل گلی من که فرستادم برای خانواده تا جایزه دخترشونو ببینن:))))

خواهرم میگه عروس بشی

منم مثل همیشه میگم عروس رو که 95.03 درصد احتمالش هست بشم ولی کی(چه وقت) و کی(چه کسی) مهمه!

خواهشا واضح تر دعا کنید:|

۱۱ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۵۰ ۵ نظر
خانم فــــــــــ

۷اسپند

حس میکنم چشمام ضعیف  شده

یا

اتفاق دیگه ای افتاده و من خبر ندارم، شاید بهتر بود انقدر گریه میکردم که چشمم تار بشه و آب شدن و کم شدم و تحلیلت رو نبینم

آروم برو تا تموم نشی!

 

    

 

۰۷ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۰۳ ۱ نظر
خانم فــــــــــ

اغ مااااع

همون اغماء


حس میکنم این یکی دوماه تا فروردین و بعدش رو باید به صورت قاچاقی به زندگی ادامه بدم تا ببینم بعد چی میشه!

خودم رو ملامت نمیکنم چون دقیق میدونم نمیشه که همه چیز خط کشی شده باشه، باید یه دوره هایی هم زیر خط نرمال بود تا اتفاقی بیوفته

دیروز ۳ نفری کل میلاد نور رو زیر و رو کردیم آخرش ۲ تا از این چیزا که دمنوش درست میکنن باهاش خریدیم اومدیم ذرت خریدیم و برگشتیم خونه

قیمت ها بد نبود ولی لباسی که به دل بشینه وجود نداشت

همیشه همینه


ضمن اینکه واقعا تهرانیا شورشو در آوردن، یه دو قطره بارون میاد اول توهم میزنن برفه بعد راه بندون و ترافیک، خب ما تو گیلان داریم با بارون زندگی میکنیم مثل اینکه :/ از این خبرا هم نیست کرایه تاکسی ها هم قیمتش همونه!


خونه خالم اینا بودم که داشتن استییییج میدیدن، ما نیز منور شدیم، نیکیتا بود فکرکنم،  میگفت این آهنگ رو تقدیم میکنم به خواهرم که بیماری بدی داره به اسم ام اس!


آخه ام اس بیماری بدیه؟


بعد حالت های خالم اینا رو نگاه میکردم که خالم میگفت سلول های خاکستری مغزشون سفید میشه

بعد دختر خالم گفت پلاکت در میاره مغزشون 

بهش گفتم پلاکت واسه خون نیست مگه گفت آره یا پلاک دقیق نمیدونم

و خبر دارم یه روز یه ایرانی در مورد هر چیزی نظر نداد ، بعدش مرد.

در مورد چیزهایی که نمیدونیم نظر بدیم مردم دوست دارن:) 

+ولنتاین کوفتی هم رسید ما هنوز همون دختر مودبه هستیم که گوشه میشینه.

بعضی وقتها که صف بی آر تی و مترو رو میبینم که ملت هل میدن و با فشار میرن تو میگم  مثل اینکه همه مراحل زندگی همینه که بهمون نگفته  بودن


مثل خیلی چیزها که نگفتن و با سعی و خطا جلو میریم


++ مدیر بخشمون چند روز نبود فکر کردم به خاطر نمایشگاهه، امروز اومد شیرینی داد، رفته بود متاهل بشه:) دیگه فکر کنم دیر بیاد و زود بره، خب زودتر متاهل میشدی یه ملتو خوشحال می کردی از ندیدنت:)

۲۴ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۳۳ ۳ نظر
خانم فــــــــــ

تلخ کام

تند تند خرید نکنید!

اینکه من ویفر دوست دارم مخصوصا از نوع شکلاتیش ریشه در بچگی هام داره

اینکه خورد میشه میریزه رو  لباس خیلی به نظرم باحاله!

دیروز یه ویفر گنده شکلاتی برداشتم، بعد خرید متوجه شدم شکلات تلخ!

الان نشستم دارم با چایی میخورمش، چون حیفم میاد بندازمش دور ، اصلا حالم گرفته شده واسه تلخیش:(

+دیروز بهش پیام دادم که حالشو بپرسم ببینم زنده هست ،میگه همین الان به یادت بودم، واقعا؟ خب چرا یادی نمیکنی؟ بعد اینکه هر سری که پیام میدم همینو میگه، اینم بره تو لیست تکراری های زندگی من:/   

++ مامان بابام تو راهن، البته بیشتر برای دیدن نوه جوناشون میان تو مسیر منو هم میبینم:))))

+++خیلی تلخه لامصب.

 

۰۶ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۲۲ ۵ نظر
خانم فــــــــــ

نه جدی جدی کجا میره؟

میدونید اتاق من روبروی اتاق مدیر بخشه، زمانی که ساعت کاری اصلیم تموم میشه و میخوام برم اگه بیرون اتاقم ببینمش احساس نیروی بیخود بودن بهم دست میده:/ درحالیکه کار بدی نمیکنم دارم میرم خونه:|

تازه فهمیدم این اتاقه چرا تا حالا خالی بوده، همه دوست دارن دور از دیدش باشن

ضمن اینکه امروز صدای رگبار ها تا ژوزسف آباد هم میومد

یه چیزی که از بچگی برام سوال بوده اینه که این تیرهای هوایی آخرش به کجا میخورن؟

یعنی این تیری که شلیک میشه بعد که سرعتش کم میشه بالاخره میوفته رو زمین، اینا به سر و صورت و چش و چال مردم اصابت نمیکنه؟

یا اینکه من تصور درستی از گلوله ندارم!!!





۲۷ دی ۹۵ ، ۲۱:۳۳ ۴ نظر
خانم فــــــــــ