۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

سی تا

معمولا اینطوریه که از هر چی خوشتون نیاد میاد سمتتون
مثلاً یه رویداد
اتفاق
سفر به یه شهر
ابراز علاقه یه آدم 
هم اتاق شدن با یه آدم
جوش صورت
محل کار!
یه سبک کاری
اینکه همکاری که ازش بدت میاد سر صبح بیاد بالا سرت بگه داری چیکار می‌کنی در حالی که هم لول/سطحیم!
یه سن خاص
ترسیدن از یه اتفاق خاص در تابستون
و حتی همون اتفاق در بحبوحه حوادث
از توضیح دادن همون اتفاق
شکست حتی




مثلاً من الان سر صبح متوجه شدم از سن سی سالگی از بچگی متنفر بودم،
دوست ندارم به این شکل بهش برسم ولی ظاهراً راهی نیست دیگه
فقط در عمرم رشته ام رو دوست داشتم که الانم متوجه شدم اونم زیاد دوست ندارم
همه چیز به سمت تنفر پیش می‌ره...
همه چیز اونی میشه که نباید!
۳۰ مرداد ۹۷ ، ۰۸:۰۶
خانم فــــــــــ

طبیعی برگرد!

نمی‌دونم شب دراز شده؟من کم خواب شدم؟

شب تغییر نکرده و من کم خوابم؟

شایدم خوابم از اولش همین بوده و خودم رو به خواب میزدم! ولی هر چی که هست طبیعی نیست

دوست دارم به دوره ~مثل خرس خوابیدنا~ برگردم.

اون طوری طبیعی تر بود. اینطوری هزار تا دلیل داره

پیر شدن اولش واقعا فیزیکی هست، حتی مقاومت در مقابل پیری هم پیری میاره.


۳۰ مرداد ۹۷ ، ۰۶:۰۵
خانم فــــــــــ

تیمارستان و یا شاید غسالخانه-قسمت نهایی

و اینکه خب دوشنبه کارم تموم شد و برگشتم خونه

و به سیل پیام هایی که همکاران برام فرستادن خیره گشتم(کلا چهار نفر حالمو پرسیدن) البته انتظاری هم نمیره وقتی میگم چیزی نیست به کسی هم نگید‌.

چون میخواستن بیان عیادت که به نظرم خیلی خنده دار بود، توضیح اینکه چرااونجام، هم خنده دارتر و ماجرا رو بستم!


ولی این انگار یه الگو تکراری در زندگی منه، هیچ کس از هیچ چیزی خبر نداشته باشه مگه اینکه در حد ضروری باشه، لایه های مسائلی که دارن شخصی میشن رو بیش از حد نرمال جامعه تعریف میکنم و این منو نگران می‌کنه.

مثلاً اقوام نزدیک من اینجان ولی هیچی بهشون نگفتم، دوست صمیمیم پیام میداد هر روز ولی چیزی بهش نگفتم، به پدر و مادرم هم همینطور سربسته

قدیما هم اینطوری بودم ولی با این تفاوت که انتظار داشتم وقتی چیزی نگم بقیه به زور بپرسن! بعد متوجه شدم کاملا غیر منطقیه و حتی باید پای تصمیمی که گرفته شده آنقدر موند تا به تنهایی پوسید:/

آدم هایی رو هم که دوست داشتم انقدر عادی بودم باهاشون که اونا رو هم از دست دادم، وقتی میفهمم چیزی مهم نبوده که دیره، وقتی میفهمم چیزی در اون برهه مهم بوده که بازم دیره، 

درست بشو نیست انگار، ولی آدم عادت میکنه،به همه عادت های بدش و یا خوبش!

این هم از ماجرای day care ما!



۲۵ مرداد ۹۷ ، ۰۵:۴۳ ۱ نظر
خانم فــــــــــ

تیمارستان و یا شاید غسالخانه

من در این پست شما رو مجاب میکنم که چرا باید وقتی که بیمار می‌شوید و به بستری شدن نیاز دارید به بیمارستان خصوصی بروید.

به همون دلیلی که تو پست قبلی گفته شد باید میرفتم سه روز بستری میشدم 

ولی چون حال عمومی بیمار خوب است و از همه هم سالمتره Day care نوشتن برام

چی هست اصلا؟

یه اتاقی تو بخش مورد نظر هست که بیمار می‌ره داروشو تزریق می‌کنه  و یا تحت نظر قرار میگیره و بعد می‌ره ترخیص، اگه سه روز باشه باید سه روز پذیرش بشه و سه روز ترخیص و این از شاهکار های وزارت بهداشته!

به دلایلی که مهمترینش این بود که بیمارستانی که دکتر من معرفی کرد یه هفته دیگه پذیرش میداد من تصمیم گرفتم نرم اونجا، گفتم معرفی نامه برای یه دکتر در شمال بنویس، نوشت، بعد دیدم اون دکتر دیگه تو بیمارستان کار نمیکه، به همین سادگی و پت و متی

خواهرم از طریق یکی از اقوام تونست در یک بیمارستان دولتی درجه nپذیرش بگیره فوری و من تا همون لحظه نمی‌دونستم فلوشیپ داره میگفتم یه متخصص دم دستی هم آدم داشته باشه خوبه، برای مشاوره و حتی استعلاجی نوشتن:)))

و فکر کنید دکتری که فلوشیپ داره میگه هرچی سرپرستار بگه:/ اگه بگه تخت نداریم یعنی نمیشه و نمی‌دونم چرا جنم پزشک مملکت باید در این حد افت داشته باشه!!

ما رفتیم و day care نوشت و کلی هم تخت خالی داشتن

پیک ماجرا اینجا بود که موقع پذیرش اون رو با بستری کامل اشتباه گرفتن ، اطلاعات بیمارستان هم بوق خالص،خلاصه رفتیم شماره تخت گرفتیم:/ بعد رفتیم پیش پذیرش بگیریم که یکی از رزیدنت ها که ما رو تو ایستگاه پرستاری دیده بود تو آسانسور دیدمون و گفت اصلا نباید اینکارارو کنید، خدا بهش سلامتی بده که روال درست رو گفت وگرنه ما تا تخت نمیگرفتیم و لباس نمیگرفتیم ول کن ماجرا نبودیم:/

و اشکال از پذیرش مغز تهی بیمارستان بود که نسخه ای که هر روز داره میخونه رو عرضه نداره درست بخونه:/

حالا بماند که دکتر هم تاریخ رو ۲۱ زده بود و چقدر این وسط ۷ طبقه رفتیم بالا ۶ طبقه اومدیم پایین و در زوجیت و فردیت آسانسورها دهنمون صاف شدتت تاریخ رو درست کنیم به خواهرم گفتم دیدی آسانسور زوج تو پنج هم نگه می‌داشت و حتی بقیه طبقات؟؟؟؟

و در وصف صفای این بیمارستان هم بگم که به کولر اعتقادی ندارن، همه بلا استثنا باید انقدر بدون که بوی عرق بگیرن، این رو از مردم طفلکی تو آسانسور که خیس و خمیر بودن، آدمای تو راهرو، میشد راحت تشخیص داد، یعنی شما وارد یه بیمارستان شدید دیدید پرسنل حال ندارن و آسانسور بو میده توش سریع اونجا رو ترک کنید و بدونید تا رس شما رو نکشن دست بردار نیستن،

فرآیند پذیرش من ۳۰۵ ساعت طول کشید تا اومدیم تو بخش موقع اذان ظهر بود که سرپرستار غرغرو گفت تا حالا کجا بودی؟(انگار بیمارستانشون شانزلیزه هست رفته بودم گردش) ما الان دیگه بیمار نمیگیریم، فقققط چون فامیل عاقای دکتری کارتون راه میندازم،

میدونید که این وسط وظیفه و انسانیت و شعور هم اندازه جو نمی ارزه

اینکه من رو اشتباه راهنمایی کردن اینکه پرسنل دهنشون رو موقع حرف زدن باز نمیکنن چون بیمارستان دولتی هست هم تقصیر منه، حتی اینکه من وقتی وارد یه اتاق میشم برای یه مهر ناقابل میبینم دو تا همکار دارن ببخشید لاس میزنن و اصلا توجهی نمیکنن هم تقصیر منه  و تقصیر منه که زل میزنم تو دست این حلقه و تو دست اون حلقه چون من نباید مزاحم میشدم و حتی به این مسائل املی فکر کنم!

در انتها عکسی از مصدوم رو هم گذاشتم با پوشش و سانسور!

+بقیه ماجرا در پست های آتی، البته اگه حالی بود امیدوارم مجاب شده باشید که اگه بیمه تکمیلی دارید اگه نورون هاتون براتون مهمه به بیمارستان دولتی نرید، من هم بیمه تکمیلی دارم و هم نورون هام برام مهمه ولی هنوز م موندم چرا رفتم شاید علاقه مند بودم Day Careرو در بیمارستان دولتی تجربه کنم.

++یکی از سوال های من از بچگی این بود که افاده پرستار ها چرا از پزشکها بیشتره:(

#بیمارستان_امام_حسین

#اسیر_شدیم_به_امام_حسین


۲۰ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۲۱ ۳ نظر
خانم فــــــــــ

بند پ

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۸
خانم فــــــــــ

سوتی داغون!

می‌خوام به دوره خاطره و روزانه نویسی ام برگردم ولی خسته ام همیشه.

امروز ساعت ۸۰۵ نوبت دکتر داشتم، ظاهراً باید میرفتم که بیماری نادری رو برام کشف کنه

بعد از کارم رفتم مطب دکتر، ساعت ۶ رسیدم، خالی خالی بود مطب، دکتر از اتاقش اومد بیرون گفت میشه بری همون ساعت بیای؟ دیگه چونه نزدم این همه راه رو از شمال به غرب گز کردم اومدم که فقط مانتو مو عوض کنم و یه چیزی بخورم و وقتی نبود باید برمیگشتم، از بس که مسیر دور بود، 

ویزیتم کرد و گفت چیزی نیست و چشمت سالمه

و از این همه فکر ساختگی که فکر میکردم تومور چشمی دارم و یا سکته مغزی کردم رها شدم

برگشتم خونه

زنگ خونه رو زدم و دیدم خواهرم باز نکرد کلید انداختم باز کردم دیدم خونه تاریکه، 

یه پامو که جلو گذاشتم خورد به یه دمپایی/ صندل که به نظر خیلی گنده بود و مردونه بود :/  یکم جلو تر رفتم خوردم به یه مبل و داشتم می افتادم که زیر لب به خواهرم غر زدم که اینا چیه جلو در گذاشته؟ اینجا اینطوری نبود اصلا

خلاصه یکم چشمم به تاریکی عادت کرد که دیدم چقدر وسیله های خونه متفاوتن، سریع اومدم پشت در رو نگاه کردم دیدم نوشته ۴

و همونجا سکته زدم و داشتم میگفتم واااای که همسایه بغلی اومد منو جلو در( با در باز )  دید و سلام کرد و جواب سلام دادم اون رفت تو واحدشون منم در خونه رو بستم اومدم تو آسانسور

و زدم طبقه ۲:/ و تازه فهمیدم اینجا طبقه ۱ بوده

بله من وارد خونه همسایه پایینی شده بودم!

اینکه کلید من به در اونا خورد خودش یه داستان غم انگیزه، چرا که معلوم نیست تو این ساختمون چند تا در با همین یه کلید باز میشه، غم انگیز تر اینکه اون خانم من رو در حالیکه از خونه یارو تند تند بیرون میومدم دیده:/

و این داستان میشه

من همسایه ها رو نمی‌شناسم، نمی‌دونم طبقه پایینی کیا هستن ، در مورد من چه فکری خواهد شد، طرف بره به خانم اون آقا بگه یه دختری از خونتون اومد بیرون چی فکر میکنه، اصلا اون آقا مجرد باشه در مورد من چی فکر میکنن

خلاصه از سردرد دارم میمیرم:(((( و من چرا شماره روی در رو نخوندم؟

چی شد که آسانسور به جای دو طبقه ۱ موند و من رفتم بیرون؟

خیلی گیجم امروز


+ خونه قبلی مون طبقه ۱ بود، اینجا طبقه ۲ و شاید از اولش خودم وقتی رفتم تو آسانسور زدم ۱, بر حسب عادت:(


++ مدیر ساختمون رو که دیدم براش تعریف میکنم و حتما میگم از نورپردازی این جا خیلی ناراضیم، با دو تا دونه هالوژن توکار که راهرو روشن نمیشه، ضمن اینکه یکیشون سوخته بوده، برای طبقه اول:/





۱۸ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۱۵ ۷ نظر
خانم فــــــــــ

جدید اما بی فایده!

فاصله ی بین آدما تعاریف ساختگی هستند
بین دگرگون شدن مرزی نیست
نمی‌دونم چه فکری پشتش هست که نمیذاره یا نمی‌خواد این مرز دیده بشه
همه ما یکی هستیم با همه تفاوت ها.


۱۱ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۲۹
خانم فــــــــــ