و اینکه خب دوشنبه کارم تموم شد و برگشتم خونه

و به سیل پیام هایی که همکاران برام فرستادن خیره گشتم(کلا چهار نفر حالمو پرسیدن) البته انتظاری هم نمیره وقتی میگم چیزی نیست به کسی هم نگید‌.

چون میخواستن بیان عیادت که به نظرم خیلی خنده دار بود، توضیح اینکه چرااونجام، هم خنده دارتر و ماجرا رو بستم!


ولی این انگار یه الگو تکراری در زندگی منه، هیچ کس از هیچ چیزی خبر نداشته باشه مگه اینکه در حد ضروری باشه، لایه های مسائلی که دارن شخصی میشن رو بیش از حد نرمال جامعه تعریف میکنم و این منو نگران می‌کنه.

مثلاً اقوام نزدیک من اینجان ولی هیچی بهشون نگفتم، دوست صمیمیم پیام میداد هر روز ولی چیزی بهش نگفتم، به پدر و مادرم هم همینطور سربسته

قدیما هم اینطوری بودم ولی با این تفاوت که انتظار داشتم وقتی چیزی نگم بقیه به زور بپرسن! بعد متوجه شدم کاملا غیر منطقیه و حتی باید پای تصمیمی که گرفته شده آنقدر موند تا به تنهایی پوسید:/

آدم هایی رو هم که دوست داشتم انقدر عادی بودم باهاشون که اونا رو هم از دست دادم، وقتی میفهمم چیزی مهم نبوده که دیره، وقتی میفهمم چیزی در اون برهه مهم بوده که بازم دیره، 

درست بشو نیست انگار، ولی آدم عادت میکنه،به همه عادت های بدش و یا خوبش!

این هم از ماجرای day care ما!