۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

خاطرات انته خاباتی!

1-در سالهای گذشته "طبق معمول" پای صندوق رای بودیم

اون موقع ها در دیار خودم، شمالِ ایران زمین

که خانوم ژیگولی در صف تشریف داشتن که همه رو تشویق میکردن به اینکه رای بدید تا این تند رو ها رای نیارن


با جملات اولیه ای که بیان کردن متوجه شدم فرق اصلاح طلب و اصولگرا رو اصلا نمیدونه. بعد گفت من اینجا مهمانم کسی رو هم نمیشناسم ولی خواهر زادم گفته به این تندروها رای نده بیا به این لیست رای بده،

بعد شروع کرد به خوندن از روی موبایلش و نوشتن روی برگه!

اولی ...از همون طیف که میگن تندرو ان

دومی... همون

سومی.... همون



2- سال 92 سر ظهر در محل رای گیری

چند تا از خانوما که داشتن با هم صحبت میکردن و اتفاقا اولین بارشون بود که اومده بودند رای بدن متفق القول "نمیدونستن" به کی رای بدن

بعد گفتن آهان فلانی

چون چشماش آبیه!


3- امسال 96 در صف رای

ماجرای 1

به نزدیکترین مسجد نزدیک خونه رفتیم دیدیم درش تخته هست و خبری نیست. بعد از هر کی میپرسیدیم کجا رای گیری هست نمیدونستن

تصادفا طی طریق میکردیم که به بیمارستانی رسیدیم که شعبه سیار بود و زیر آفتاب داغ ایستادیم تا به راییم.

مرد کهنسالی هم قبل از ما بود و اصرار داشت که پسرش بعد از اونه و رفته ماشینشو پارک کنه و میاد. منم گفتم باشه پدر جان، قبوله.

داشتم با خواهرم صحبت میکردم که دیدم یه چیزی افتاد رو من بعد خورد زمین

پیرمرد بنده خدا تو آفتاب حالش بد شد و تعادلشو از دست داد و بعد افتاد زمین و سرش به گفته حضار (بعدها) به اندازه نصف سیب زمینی ورم کرد و البته خون اومد. خوبی اون شعبه این بود که اورژانس دم دست بود و سریع رسوندنش و همه بابت اینکه اول به من خورد بعد خورد زمین کلی خدا رو شکر میکردن. منم حرفی نداشتم بالاخره هر چیزی یه حکمتی داره و حکمت وجود منم کاستن ضربه احتمالی به مغز پیرمرد بود و تا آخرین لحظه ی رای گیری پسرش نیومد که نیومد.


ماجرای 2

رای هامونو انداختیم و گفتم فلانی هستم و خواستم شناسنامه م رو بگیرم که گفت نداریم به این اسم!

مگه میشه؟!

گفتم خانوم بگرد، بذار خودم ببینم! دیدم بعله شناسنامه یکی که فامیلیش مشابه منه اونجا هست و اسم اونو صدا زدن کسی جواب نداد. مسئول شناسنامه ها هم دو تا خانوم سن بالا بودن که با هر بار نگاه کردن به جایی 23 بار عینکشونو جابجا میکردن خیلی ریلکس یکیشون گفت آهان پسوندش هم فلانی بود گفتم آره مال منه گفت دادم رفت

:|

خب مجبورید بیاین اینجا حس مشارکتتون رو ارضا کنید و شناسنامه ملتو به باد بدید؟

شماره منو گرفتن و منم شماره شونو گرفتم که خبری شد بهم بگن.

اومدم خونه و تازه یادم افتاد دوتا کار مهم در طی این هفته دارم که به شناسنامه نیازه

نشستم بعد از نماز یه سوره یس خوندم برای شیخ نخودکی فرستادم که این شناسنامه وامونده ما رو پیدا کنه، گفتم حقیقتا حوصله دوندگی ندارم از همه مهمتر اون دوتا کار مهمم و باز از همه مهمتر اگه قصد ازدواج داشتم چطوری برم عقد کنم نمیگن عروس چقدر سر به هواست شناسنامشو گم کرده؟! خلاصه توگروه فامیلی گفتم و اونا هم چند سری آش و صلوات و شله زرد و سبز و بنفش نذر کردن و بعد از دو سه ساعت زنگ زدن بیا شناسنامتو آوردن. کاش همه دعا ها اینقدر فی الفور مستجاب میشد

رفتم تحویلش بگیرم دیدم شناسنامم اندازه 20 سال پیر شده.

از وسط جر خورده بود و پوست قرمزشو از یه طرف در آورده بودن :|

نمیدونم اونی که شناسنامه منو اشتباهی برداشته کی بوده و الان کجاست ولی یه روزی شناسنامشو پیدا میکنم و همین بلاها رو سرش میارم!


+دیگه لازم شد برم از این شناسنامه جدیدا بگیرم.

++ این خاطرات کاملا صحت دارند و نویسنده نه قصد سیاه نمایی دارد و نه چیز دیگر. صرفا برای تثبیت در تاریخ!


۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۰۶ ۳ نظر
خانم فــــــــــ

باگ و بوگی

1- دقیقا با پدیده ای مواجهم که میدونم باید یه کاری رو فقط و فقط خودم آخرش تحویل بدم
ولی زل زدم تو دوربین و میگم من اصلا بلد نیستم!
یعنی اخراجم کنن من بهشون حق میدم
دیگه گفتیم بین الرشته ای میخزیم ولی نه تا این حد. دو روز دیگه میگن محاسبات فلان سازه در مقابل زلزله های ناشی از رخنه مورچگان رو پروژه شو گرفتیم بیا انجام بده! یا پروژه واکس زدن کل کفش های کارمندای فلان اداره. یا دوشیدن شیر مرغ توسط دستگاه های بیو متریکی از طریق دیوایس های موبایلی به صورت کراس پلتفرم به طوری که شیر رو روی کلود برای مواقع بحرانی ذخیره کنه!  من انجام بدم؟ رو چه حسابی؟
بد بختی هم اینجاست من آخرین نفرم که خبر دار میشم پروژه بسته شده

2-بچه که بودم دیوید بکهام به نظرم خیلی ایده آل بود کلا مرد خوش تیپ رو اون شکلی میدیدم الان از هر چی پسر بوره بدم میاد. نه که کیس خاصی بور بوده باشه نه کلا خوشم نمیاد پسر بور باشه خیلی مسخره هست :{

3- یه روایتی داریم که میگه
اگه پسری رو ندیدین و گفت قدم 176 شما 169 حساب کنید
اگر مادر پسری بهتون گفت قد رشید پسرش 176 هست شما همون 152 خودمون رو حساب کن به این سوی چراغ
اگر مادر پسر گفت متناسبه شما حتما شکم رو هم لحاظ کنید
جالبیه قضیه اینه کسی از قد و وزن چیزی نپرسیده ها خودشون میگن!

یه دختر خانمی رو داشتم نصیحت میکردم که خواستگاری رو ندیده/ صحبت نکرده/ فکر نکرده رد نکن!
بعد دقیقا همون کارو خودمم میکنم.

4- میدونید از دندون پزشکی چرا خوشم نمیاد
- بوی دندون پزشکی استرس آوره
- یکی دست کنه تو دهنم حالت تهوع پیدا میکنم
- باد مته میره تو سوراخ بینی م و نمیتونم نفس بکشم
- قطره آب میپره ته حلقم و سرفم میگیره
- و در نهایت هم باید جون بدی هم پول.

دختره دیروز حلقه رو با کلی فشار خواست فیکس کنه نتونست میخواست در بیاره افتاد تو دهنم سمت حلقم که با یه حرکت زبونم مهارش کردم وگرنه دار فانی رو وداع گفته بودم و الان اینجا نبودم
مسخره هست بگن دلیل فوت= افتادن حلقه فلزی در مجرای تنفسی

بعد اینکه بهش گفتم خفه میشدما میگه من اینجام! تو دماغ خودتم نمیتونی بگیری :|

و نمیدونم این ابزار آلاتشون رو که میبینم چرا یاد ابزار شکنجه در قرون وسطی میوفتم. خب یه آپدیتی چیزی. بعد به ما میگن باگ و بوگی!


* باگ و بوگی اصطلاحی است که مدیر جان به خروجی کار ما جدای از هر میزان زحمت کشیدن میدهد و توصیف کننده همه پروژه های شرکت است.


۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۲۵ ۲ نظر
خانم فــــــــــ

دماغ

دیروز رفته بودم آتلیه.

یه سری عکس از تمام رخ و 3 رخ و نیم رخ و با حالت های جدی و خنده و تعجب و خلاصه کلی حالت های مختلف گرفتم

که به گفته عکاس باشی قراره میمیک صورتت دربیاد


اینکه  قراره بعدش این عکس ها چطور بشه هم برام مهم نبود

حتی با همون سر و وضع خسته بعد از سر کار رفتم

اصولا ملت در این چنین مواقعی ابتدا به آرایشگاه و سپس به آتلیه میرن ولی دیگه بی تفاوتی رو به حد والا رسوندم.


امروز یه سری از نیم رخم عکس گرفتم و دیدم چه جالب دقیقا مدل بینی م مثل معلم ریاضی دوره راهنمایی م هست

اون موقع ها علاقه به کاریکاتور دیوانه ام کرده بود و همه چیز رو با بزرگنمایی خنده داری میکشیدم

دیدم بینی خودمم دست کمی از اون بنده خدا نداره.

خدایا توبــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۱۰
خانم فــــــــــ

اردی بهشت

اردیبهشت بی تو برایم جهنم است

اردی جهنی که همیشه پر از غم است


اینجا به اوج عشق و علاقه نمیرسی

اینجا حضور خاطره ها گیج و مبهم است


میترسم از خودم، به خودم طعنه میزنم

این طعنه ها برای رسیدن به تو کم است


هر لحظه مثل صاعقه در من نشسته ای

سیلی دست حادثه هامان چه محکم است


کاری به جز شکستن وزن غزل نبود

وقتی که زخم قافیه ات عین مرهم است


اردیبهشت گفتی و گفتم: نمیروم

آخر بهشت بی تو برایم جهنم است!


<سید احمد حسینی>



تصمیم داشتیم سه شنبه وسط هفته که تعطیله بریم باغ ایرانی!

چقدر از گل هاش تعریف کرده بود

به دخترخالم گفتم حال و حوصله ندارم نهایتش اینه جمعه بیام خونتون دسته جمعی مناظره ببینیم و تخمه بشکنیم!


۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۴۶
خانم فــــــــــ