۴ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

تحلیلی-خانومانه (1)-خانمی اگر رمز خواست میفرستم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ دی ۹۶ ، ۱۸:۴۲
خانم فــــــــــ

وبلاگم میگه...

آهااان دور هاتو زدی و برگشتی اینجا باز؟!

ای بی وفا


ولی نمیدونه که من هر روز تو مسیر برگشت کلی سوژه تو ذهنم میاد تو ذهنم مینویسم تو ذهنم کم و زیاد میکنم از اینا ++ هم میذارم و حتی دکمه سبزه ذخیره و انتشار رو هم میزنم و میره ...

نمیدونه که من به یادشم



+فردا گفتن صبحونه میدیم بهتون، عدسی، هر کی هم بعد 7.5 بیاد بهش نمیدیم:(

++یه خیابون یه طرفه رو در نظر بگیرید که میشه با تاکسی رفت و میشه پیاده هم رفت. اگه تصمیم بگیرید با تاکسی برید باید تا تهش برید اگه تصمیم بگیرید پیاده برید باید تا تهش پیاده برید. من تصمیم گرفتم پیاده برم، الان وسطش نظرم عوض شده میخوام با تاکسی برم ولی کسی سوارم نمیکنه! میگن مگه قانونشو نمیدونستی؟ میگم نه ! کِی گفتین؟ کی گفت ؟ و من غریبانه و خسته باید تا تهش برم.

+++ عنوان رو یکی از همون روز ها که تو راه داشتم در مورد ++ مینوشتم "هش فانکشن" گذاشته بودم!



۲۷ دی ۹۶ ، ۱۹:۵۴ ۲ نظر
خانم فــــــــــ

غیر قابل پیش بینی

اتفاقا همین الان یادم افتاد که 8 ژانویه تولد استیون هاوکینگ بوده!

کسی که ALS داره و طبق متون پزشکی 3 تا 5 سال بعد از شروع بیماری زنده میمونه

و اینا مصادیق در هم شکستن اعداد و ارقام و علوم طبیعی وابسته به ما انسانهاست. فقط میشه گفت ای آدم به الان خودت غره/نا امید نشو نمیدونی چی در انتظارته

بد یا خوب.



مطلب کپی پیستی:
پروفسور هاوکینگ در سال ۲۰۰۶ در مورد بیماری‌اش گفت: «من بیشتر عمرم را در انتظار مرگ بودم، بنابراین زمان برایم ارزشمند بوده. من کارهای زیادی دارم که باید انجام دهم. از هدر دادن زمان متنفرم.»


و جای دیگه گفتن


اگر احساس می‌کنید درون سیاهچاله گیر افتاده‌اید، ناامید نشوید، راه فراری هم وجود دارد.


و میتونم بگم حقیقتا مواردی تو زندگی خودم بوده که به لبه ی پرتگاه نا امیدی رسیدم، چنگ زدم، بریدم و اون بین راهی خودش رو نشون داده که هیچ وقت فکرشو نمیکردم راه رهایی از اون وضعیت هست، یکیش همین مسیری که دارم الان طی میکنم


 تا الان میشه 1 سال و یک هفته هست که من در کار فعلیم هستم و حس عجیبی دارم چون همیشه به یک سال که میرسید یه حس جابجا شدن/ بیرون اومدن میوفتاد تو مغزم که باید تجربه های جدید تری هم کسب کنی ولی الان خبری نیست از اون حس انگار سالهاست که دویدم و خسته ام و الان فقط میخوام از نشستن، بودن و "فقط بودن" لبریز بشم.

نمیدونم فقط بودن مگه چه مشکلی داره که ما آدما میخوایم با دویدن های متوالی اون رو از خودمون دریغ کنیم!


جدیدا کتابی رو به صورت جدی/کاربردی و همراه با نقد(جز برنامه های آتی) دارم میخونم که در پست بعدی شاید اگر عمری بود میام در موردش مینویسم


۲۰ دی ۹۶ ، ۲۲:۴۲ ۱ نظر
خانم فــــــــــ

جوجه تیغی

ما دوتا اولش دو تا کرم ابریشم بودیم. نرم و لطیف! بی آزار و مفید، پر کار و آینده دار

میتنیدیم دور خودمون بدون اینکه با کسی کاری داشته باشیم

به امید پروانه شدن

یه پروانه زیبا!

ولی از بد روزگار چطور شد که از کرم ابریشم به جوجه تیغی تبدیل شدیم؟

الان هر چی به هم نزدیکتر میشیم تیغ هامون تو خودمون فرو میره و زخمی میشیم

برمیگردیم عقب، جای زخم ها خوب میشه

دوباره که نزدیک میشیم زخمی و خونی

این چه سرنوشتی بود...

۰۶ دی ۹۶ ، ۲۱:۵۷ ۲ نظر
خانم فــــــــــ