تقریبا یه هفته ای میشه توییتر نرفتم یا کم رفتم و میدونم که اصلا توییت نکردم و فقط خوندم و این راضیم میکنه الان.

هفته ی پر از شلوغی و آدم های متنوع و تصمیمات مهم و لبخند های تصنعی داشتم

خواهرم باید الان زنگ بزنه به کسی و یه ماجرای طول و درازی رو تعریف کنه و اون وسط هم من 50 درصد قضیه هستم و میتونم بگم نقطه عطفی هست برای خودش. چون ممکنه یه اتفاقی بیوفته که احتمالا مسخره و خنده داره و یا جدی میشه و باید جواب پس بدم. یا اتفاقی در ادامه میوفته که بابت اینکه پیگیر بودم به خودم لعنت میفرستم.

گفتم نقطه عطف یاد مشتق دوم افتادم

چقدر از اینا خیلی وقته استفاده نکردم

من الان یه معادله ببینم که هر چقدر درجه ش بالاتر باشه بیشتر برای غش و ضعف میرم

این الگوی زندگی منه. حتی با آدم ها . هر کسی تو هر زمینه ای دیوونه تر باشه بیشتر جذبم میکنه مثلا آدمی با سایه های در هم تنیده تر جذابتره برام

آدمی که مرموز تره جذابتره

و میدونم همه ی لگد خوردن های زندگیم از این معادلات با درجه ی بالاتر بوده.

کاش به یه درجه یک تک مجهولی قانع بودم!