و چه زیبا گفت که وقتی سرت (راز) رو گفتی دیگه مالک اون نیستی 

و این تو هستی که برده رازتی!


چه آذر ماه و دی ماه بدی داشتم

انقدر همه چیز در همه گره خورد که نفهمیدم چطور اصلا تموم شد و الان حتی نزدیک به نیمه بهمنه و پنجاه روز تقریبا تا عید

مدیرم شاکی از من که با این فرمون بری به مقصد نمیرسی، بچه ها ازت شاکی هستند ، 

اون یکی اومد گفت این میزها وفا نداره(هر هر خندیدیم)

اون یکی رفت گفت مدیریت خانما تعریفی نداره

اون یکی تر رفت گفت به من فشار میاره

اون یکی گفت ما رو تحویل نمیگیره

اون یکی در آستانه تعدیل قلابشو انداخت به من که حداقل دم رفتنی یکی رو بکشه پایین



و هیچکدوم نگفتن ما حسودیم! 

هیچکدوم متوجه نشدن که حتی در اولویت دهم منم نیستن،

هیچکدوم حتی تردید نکردن که مشکلات زندگی یه آدم میتونه تو ویترین نباشه

و جالب اینه همه آدما فقط نقاط سیاه بقیه رو میبینن و نیمه تاریک وجود خودشون پشت سرشونه و هیچ وقت اون رو ندیدن!

فقط سکوت کردم


+بعد چند روز سردسته شون اومد از جمیع گفته ها اظهار ندامت کرد

++فقط میشه گفت در این مواقع بشین نگاه کن، سکوت کن و بگذر!