وبلاگم میگه...

آهااان دور هاتو زدی و برگشتی اینجا باز؟!

ای بی وفا


ولی نمیدونه که من هر روز تو مسیر برگشت کلی سوژه تو ذهنم میاد تو ذهنم مینویسم تو ذهنم کم و زیاد میکنم از اینا ++ هم میذارم و حتی دکمه سبزه ذخیره و انتشار رو هم میزنم و میره ...

نمیدونه که من به یادشم



+فردا گفتن صبحونه میدیم بهتون، عدسی، هر کی هم بعد 7.5 بیاد بهش نمیدیم:(

++یه خیابون یه طرفه رو در نظر بگیرید که میشه با تاکسی رفت و میشه پیاده هم رفت. اگه تصمیم بگیرید با تاکسی برید باید تا تهش برید اگه تصمیم بگیرید پیاده برید باید تا تهش پیاده برید. من تصمیم گرفتم پیاده برم، الان وسطش نظرم عوض شده میخوام با تاکسی برم ولی کسی سوارم نمیکنه! میگن مگه قانونشو نمیدونستی؟ میگم نه ! کِی گفتین؟ کی گفت ؟ و من غریبانه و خسته باید تا تهش برم.

+++ عنوان رو یکی از همون روز ها که تو راه داشتم در مورد ++ مینوشتم "هش فانکشن" گذاشته بودم!



۲۷ دی ۹۶ ، ۱۹:۵۴ ۲ نظر
خانم فــــــــــ

غیر قابل پیش بینی

اتفاقا همین الان یادم افتاد که 8 ژانویه تولد استیون هاوکینگ بوده!

کسی که ALS داره و طبق متون پزشکی 3 تا 5 سال بعد از شروع بیماری زنده میمونه

و اینا مصادیق در هم شکستن اعداد و ارقام و علوم طبیعی وابسته به ما انسانهاست. فقط میشه گفت ای آدم به الان خودت غره/نا امید نشو نمیدونی چی در انتظارته

بد یا خوب.



مطلب کپی پیستی:
پروفسور هاوکینگ در سال ۲۰۰۶ در مورد بیماری‌اش گفت: «من بیشتر عمرم را در انتظار مرگ بودم، بنابراین زمان برایم ارزشمند بوده. من کارهای زیادی دارم که باید انجام دهم. از هدر دادن زمان متنفرم.»


و جای دیگه گفتن


اگر احساس می‌کنید درون سیاهچاله گیر افتاده‌اید، ناامید نشوید، راه فراری هم وجود دارد.


و میتونم بگم حقیقتا مواردی تو زندگی خودم بوده که به لبه ی پرتگاه نا امیدی رسیدم، چنگ زدم، بریدم و اون بین راهی خودش رو نشون داده که هیچ وقت فکرشو نمیکردم راه رهایی از اون وضعیت هست، یکیش همین مسیری که دارم الان طی میکنم


 تا الان میشه 1 سال و یک هفته هست که من در کار فعلیم هستم و حس عجیبی دارم چون همیشه به یک سال که میرسید یه حس جابجا شدن/ بیرون اومدن میوفتاد تو مغزم که باید تجربه های جدید تری هم کسب کنی ولی الان خبری نیست از اون حس انگار سالهاست که دویدم و خسته ام و الان فقط میخوام از نشستن، بودن و "فقط بودن" لبریز بشم.

نمیدونم فقط بودن مگه چه مشکلی داره که ما آدما میخوایم با دویدن های متوالی اون رو از خودمون دریغ کنیم!


جدیدا کتابی رو به صورت جدی/کاربردی و همراه با نقد(جز برنامه های آتی) دارم میخونم که در پست بعدی شاید اگر عمری بود میام در موردش مینویسم


۲۰ دی ۹۶ ، ۲۲:۴۲ ۱ نظر
خانم فــــــــــ

جوجه تیغی

ما دوتا اولش دو تا کرم ابریشم بودیم. نرم و لطیف! بی آزار و مفید، پر کار و آینده دار

میتنیدیم دور خودمون بدون اینکه با کسی کاری داشته باشیم

به امید پروانه شدن

یه پروانه زیبا!

ولی از بد روزگار چطور شد که از کرم ابریشم به جوجه تیغی تبدیل شدیم؟

الان هر چی به هم نزدیکتر میشیم تیغ هامون تو خودمون فرو میره و زخمی میشیم

برمیگردیم عقب، جای زخم ها خوب میشه

دوباره که نزدیک میشیم زخمی و خونی

این چه سرنوشتی بود...

۰۶ دی ۹۶ ، ۲۱:۵۷ ۲ نظر
خانم فــــــــــ

از کجا شروع کنم؟!

با این کلمه ها جمله بگویید!


عینک

من دیگه عینک نمیزنم. خیلی خوشحالم از رهایی. البته دوستانی که میگفتن عملش درد نداره شوخی بیمزه ای کردن چون بعد عمل دو روز کامل درحال گریه بودم. گریه غیر ارادی و هم ارادی ولی ارزشش رو داشت

و این اولین پست بی عینک منه.



خونه پدری

یک مرخصی اجباری بعد از مدتها نصیب ما شد و اومدم خونه پدری و البته مادری

و اونم به خاطر مشکلات زیرساختی و اساسی در ساختمان شرکت بود که گفتن برین خوش باشین و من جمع کردم اومدم. فکر میکردم این چند روز خیلی به مسائل مهمی فکر میکنم خیلی از کارای عقب مونده رو انجام میدم ولی نخیر از این خبرا نبود. فقط ول گشتم :) و خیلی زیاد خوابیدم. چون تو هوای اینجا فقط خوابیدنه که آرامبخشه:)



درک

چند مجموعه از انسانها رو درک نمیکنم

دوتا از ان مجموعه ها اینان. متاهلایی که حلقه ندارن و مجردهایی که حلقه دارن. اگه تکراریه ببخشید.



واکسن

نویسنده سالهاست که طحال نداره. از بی طحالی هم رنج نمیبره. چند وقت پیش طب کار داشتیم پزشک مورد نظر هی میپرسید بیماری ای داری؟ میگفتم نهههههههههههههه میگفت دارویی مصرف میکنی؟ میگفتم نههههههههههه. درد فلان قسمت داری؟ نههههههههه خلاصه جواب همه سوالاش نه بود که گفتم یه چیزی بگم ک فکر نکنه انسان پرفکتی هستم و چشمم نزنه. گفتم به فلان دلیل طحال ندارم گفت واکسنهاتو میزنی سالیانه؟ گفتم نههههههههههه گفت  بزن!!!!

راستش یه واکسن بود که چهار سال یبار میزدم تاریخ آخرین باری که زدم رو یادم نبود؛ اومدم تو وبلاگم تاریخش رو ببینم که گفتم یه پستی هم بنویسم :)

اگه خواننده قدیمی باشید دلتوئید رو اونجا-که رفته بودم واکسن بزنم- معرفی کردم بهتون.



وبلاگ

من به وبلاگ خود کم، سر میزنم.

راستش دوست دارم زیاد بنویسم از همه چیز بنویسم ولی نمیتونم . یک نیروی بازدارنده عجیبی این روزها من رو به سکوت عمیقی فرا میخواند که میگه دلیلی نداره همه چیز ثبت بشن بذار همه چیز از یادت بره. بذار اینطوری یه دوره جدید بهت رو کنه اگه رو نکرد به زور کاری کن که رو کنه:)




سقالکسار

سقالکسار دریاچه سد خاکی است واقع در نزدیکیای رشت. توصیه میکنم حداقل یکبار دیدن نمایید.ترجیحا فصل بهار یا تابستان.

پ ن: این عکس مثلا پانوراما هست!



۰۹ آذر ۹۶ ، ۲۳:۰۹ ۱ نظر
خانم فــــــــــ

درد

درد بخشی از زندگی ست. به دردها اجازه دهیم عبور کنند و نگران نباشیم که چه میشود! هر دردی شروع درکی جدید از مفهوم زندگیست. 

در دردها هم صبور باشیم...


منبع:

یه جایی که تا مدتها خونه من بود 

از زبان:

یه همدرد

۱۱ آبان ۹۶ ، ۲۲:۵۳ ۲ نظر
خانم فــــــــــ

این چند وقت

این چند وقت مثل اینکه افتادم رو دُور مرور خاطرات دور

چند جا هست که ازشون واقعا متنفرم

به ترتیب

1- سیدخندان

2- چهارراه کالج

3- شهر ری



2- دو هفته پیش زنگ زدم گفتم یه جلسه حضوری داشته باشیم شرکت ما یا شما

بعدش گفتم ما اخیرا جابجا شدیم وضعیت مناسبی نداریم اجازه میدید بیایم شرکت شما؟  گفت بله یادداشت کنید چهارراه کالج، ...

همونجا یه دلشوره افتاد به جونم

و موقع رفتن تو ترافیک گیر کردیم و یه مسیری رو پیاده رفتیم که جز به جزش رو حفظ بودم و کلا منو بهم ریخت


3- گفتن بریم برای برآورد نیازمندی ها. گفتم بریم و تو مسیر یادم افتاد همون سال همون موقع ها بود که بچه ها گفتن شب قدر بریم شاه عبد العظیم و رفتیم و کلی فکر، کلی صحبت، کلی دعا، کلی طلب خیر دیدن آدم های جدید که چقدر متفاوت بودن، کلی تصمیم، کلی نقشه و آخرش اون شد!

میشه من دعا نکنم؟!


1- هنوز مرور نشده شاید به زودی گذرمون افتاد اونجا


خدایا بخوام حقیقتشو بهت بگم اینه که من جدیدا ازت شاکی ام، مگه نمیگی من هر کسی رو اندازه ظرفیتش آزمایش میکنم؟ من اندازه ام این نیست، میشه تموم بشه؟!

خسته ام

خسته ایم

هممون.



خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است

#ابتهاج

۰۱ آبان ۹۶ ، ۲۱:۳۸
خانم فــــــــــ

...ترین ها

این روزها قسمت هیجان انگیز زندگی من مترو سواری هست.
رارنده طوری ترمز میکنه که گویی سوار بر موجی در دریا پرت میشیم 4-5 متر اونور تر!
دقیقا این چند روز همینطوری رسیدم خونه . نمیدونم آدما یهو زیاد شدن یا مترو قطار هاش کم شده یا چی مثلا؟

میام این صفحه رو باز میکنم که خیلی چیز ها بنویسم میگم خب که چی؟؟!
بعد چند سطر از در و دیوار مینویسم و ذخیره و انتشار!
دیگه ببیخشد حجم اینترنتتون هدر میره بایت لود شدن این صفحه!
شاید دارم به روزهای طلاق از بلاگ بیان نزدیک میشم.


*عنوان ....ترین حس دنیاست!
۱۹ مهر ۹۶ ، ۱۹:۳۹ ۴ نظر
خانم فــــــــــ

و چطور شد؟

+انقدر این چند وقت سریع گذشت انقدر زود از وسط داغ تابستون افتادیم تو برف ها که یادم رفت حداقل خودم به خودم تولدم رو تبریک بگم

همین چند روز پیش بود که گذشت

مبارکه!

تولد و یه سری دلایل الکی جور کردن که سر صبحی یه حلیمی بخورن. حلیم یا هلیم هم دادم و دلگیر و ناراحت از ته دل که کاش میشد یه اسپری نگه دارنده زد به عدد سن و روزها رو بدون نگرانی اضافه شدنش طی کرد.

بعد از خوردن هلیم یکی یکی یادشون افتاد افراد مختلف قرار بوده برای چه مناسبت هایی شیرینی بدن در قالب پیتزا، کباب و کلا هر چیزی که حول شکم در گردشه. بلند شدم روی برد جدول کشیدم یه ستون اسم یه ستون تعداد شیرینی و ستون بعد جزییات

و تا میتونستم دلایل الکی آوردم که فلانی به بهمان دلیل هم باید شیرینی دهد!

بیخود نیست که میگن محیط تاثیر میذاره من دقیقا شدم یکی مثل همینا :|



++ نصف 96 گذشت چشم بهم بزنیم نصف دیگش رفته. اگه به نصف کارهایی که خواستیم انجام بدیم که نه، حتی به نصف همونا هم نرسیدیم ضرر کردیم

من یک متضررم!





۱۴ مهر ۹۶ ، ۰۰:۰۳ ۲ نظر
خانم فــــــــــ

جامعه مرد سالار، نیمه سنتی و البته کثیف

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۵۸
خانم فــــــــــ

نمیدونم

- چند سال پیش در چنین شبی مراسم عروسی خواهرم بود و صبحش از خواب بیدار شدم که بابام گفت کد رشته ای که قبول شدی فلان هست از دو رقم اولش میدونستم حدودی کجاست وقتی تو دفترچه دیدم رشته همون بود ولی دانشگاه نه!

و اینطوری بود که ماجرا شروع شد.

هی روزگار

مسیری رو اومدم که فکرشو نمیکردم

چقدر دیگه ش مونده، نمیدونم!


- مطلب آلمانی میذاره که بفهمونه داره میره، باشه خوش اومدی ولی خوش نگذشت. فقط نمیدونم اون روزی که من باید قانع بشم که برم کِی هست!


- ازآدم های بزدل خوشم نمیاد، آدم های ترسو که کلا درون ریز هستن؛ آدم هایی که نه شروع بالغانه بلدن نه تموم کردن بالغانه، آدم هایی که حتی نمیدونن چی میخوان و من نمیدونم که خودم هم جز همین آدمها هستم یا نه؟!



۱۸ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۰۵ ۴ نظر
خانم فــــــــــ