اینجا/عکس رو ول کردم اومدم تهران برای سن نار ده شاهی(اگه تلفظش درست باشه)
بعدشم الان به این فکر میکنم همینم ول کنم برم که بیشتر از این نگندم!
بحث سر وطن فروشی و خیانت و اینا نیست، آدمایی مثل ما تلاششونو کردن وقتی فایده ندارد بعلاوه مشکلات لاینحل دیگه ای هر روز داره تلنبار میشه چیکار کنه؟
بشینه دهه چهارم زندگیشو با بدبختی هر چه بیشتر بگذرونه، پر پر شدن خودش رو جلو چشم خانواده ببینه؟
تازه یکی مثل من که شرایطش مثل بقیه نیست!
+لطفا وقتی از زندگی کسی خبر نداریم نگیم اینم توهم زده میخواد بره، ما اطلاعاتمون از زندگی و مشکلات زیر پوستی بقیه صفره.
++امروز بهم میگه میهن مثل مادر ماست! بیا به من بگو از چی ناراحتی؟ خب من دقیقا از کجای زندگیم بگم که بفهمی ؟ که هیچ وجهش رو تا حالا از ده کیلومتری هم ندیدی و اصلا باور نمیکنی، تویی که دو تا پاسپورت داری! تویی که نگران فردات نیستی!
فقط زل زدم بهش!
ترس ت را زمین بگذار و
دستانت را در دستانم!
غرور را کنار بگذار و
شانه هایت را کنارِ شانه هایم!
حیفِ تقویم است،
یک پاییز دیگر را هم ورق بخورد و
هیچ تاریخى را به اسم خودمان ثبت نکرده باشیم!
باور کن
هوایش جان میدهد براى دلبرى
براى دل بردن از یار
براى نفس کشیدن
براى قرارهاى از پیش تعیین نشده
این روزها
به ما
به یک،حالِ خوبِ مشترک نیاز دارد...
بیا!؛
مثلاً وقتى باد درز پنجره را پیدا کرده و
با منحوس ترین صداى دنیا توى گوشم میپیچد،زنگ بزن
صداى تو پر کند تنهایى ام را!
فکرش را بکن؛
سالها بعد
و پاییز هایى که برگ برگ پُر میشود از دوست داشتنمان...
باور کن حتى پاییز هم پشتش به زمستان گرم است !
همه چیز جور است
برگ هایى که قرار است صداى قدم هایمان را به رخ کوچه بکشند
نم باران و هواى بلاتکلیف
ابرهاى مردد
و تو
و تو
و تو...
و من که از دلتنگى پاییز میترسم!
#علی_قاضی_نظام
احتمالا فردا بهش میگم از اینکه ما رو نمیبینی خوشحالی؟
اونم حتما میگه آره.
ما نسلی هستیم که حرف زدن مون دقیقا همینقدر انکساری، داغون و له و لورده هست.
هیچ وقت این حجم از تنهایی روی من دپو نشده بود، تنهایی تو همه بخش های زندگی سرایت میکنه و تو اون رو با استقلال اشتباه میگیری،
نه عزیزم این تنهاییه که هر روز صبح صورتشو میشوری، بهش غذا میدی میبریش بیرون و حتی براش خلوت خاص درست میکنی که تنها باشه!
شبیه یه آدمه که دست راستش درازه و بقیه اعضاش اندازه بدن نوزاد باقی مونده
تنهایی دقیقا همین کار رو میکنه با یه آدم!
پز دراز بودن یه دستمون رو ندیم.
+به یاد رفتگان ا-ت!
ماجرای اول:
چند ساله که دوستن، همه جا با هم میرن، همه جا کنار هم، اونایی که مثل من فکر میکنن میگن خب میخوان ازدواج کنن به زودی، بقیه ها میگن خب دوستن،
و من فکر میکردم واقعا ازدواج میکنن
آقا پسر دیروز پریروز برای ادامه تحصیل از ایران رفت، تنها، هیچ اتفاقی هم نیوفتاد، دختر براش آرزوی موفقیت کرد.
میدونید هر چقدر هم دختره روشن فکر بازی دربیاره ولی من میدونم ته دلش ناراحته، حالا زمانهایی که پای اون تلف کرد بماند، موقعیت هایی که از دست داد بماند، ممکنه بقیه بگن دو طرفه بوده یا مثلاً چرا بزرگش میکنی یه دوستی معمولی بود ولی میدونم ته تهش اون دختره هست که بازنده ماجراست مثل بقیه ها.
ماجرای دوم:
بدو بدو میاد آزمایشگاه تا جواب آزمایش بتا رو بگیره،
مثبته
انگار کمرش شکست همون لحظه
نشست و فقط گریه کرد، چند بار پرسید درسته؟ مطمئنید؟
داستانش رو گفت که شوهرش شیشه مصرف میکنه، تو خونه توهم داره، کتک میخوره، درخواست طلاق داده و این آزمایش رو برای اطمینان داده که ...
این دختر هم بازنده ماجراست مثل بقیه ها.
+ هر دو ماجرا واقعی هست.
++ ازدواج میکنن اینه، نکنن اونه و حتی ماجراهای متنوع دیگه، تنوعش میشه دو به توان تعداد ساکنین کره زمین!
+++ مثلث کارپمن رو فقط تئوری خوب بلدم، فقط بلدم ببینم قربانی و جلاد تو زندگی بقیه کدومشه ولی به خودم که میرسه احساس عجز میکنم گاهی از قربانی بودنم خسته ام گاهی از رابین هود و حتی باور نمیکنم من جلاد هم میشم مثل امروز!
++++میدونم صبح که بیدار بشم دلار ۲۰ تومنه.
انقدر برای به دست آوردن چیزی ندویین که وقتی بهش رسیدین خسته و بیحال و بی حوصله باشید که توانایی لذت بردن رو نداشته باشید!
+یه جمعی از خیلی خسته ها اینجاست!
++یه مدته ول کردم خودمو، مثل روی آب خوابیدن، ببینم کجا میبرتمون، شاید زندگی همین بوده:/