من اومدم:)

یه زمانی یادمه سال 93 اینا روزی دو سه تا پست میذاشتم و از آرزوهام این بود که اینقدر سرم شلوغ بشه که اصلا وقت نکنم بیام وبلاگ بنویسم و وبلاگ بخونم

حالا الان تو اون مرحله ام با این تفاوت که سرم الکی شلوغه و بخوام بگم اون موقع مفید تر بودم یا الان میتونم بگم اون موقع.

تا عید چیزی نمونده و من کارهای عقب مونده ی زندگیمو لیست کردم

اینکه من همیشه کار عقب مونده دارم عجیب نیست . اگه یه روزی ببینم کاری عقب نیوفتاده برام عجیبتره از بس دقیقه نود همه چیز رو سمبل(سرهم) میکنم!

مشکل از جایی شروع شد که همیشه باید یکاری برای انجام دادن میداشتم! یعنی مقیاس زندگی رو طوری به ما یاد دادن که  با "بودن" و تو حال زندگی کردن و کلا کاری نکردن در تضاد باشیم و اینم از باگ های زندگی ماست.

لیست کارهامو که نگاه میکنم یادم میوفته شبیه یه ماشین بدنه سالم، فنی ناسالم هستم

 

یه واکسن هست که از شهریور دنبالشم باید بزنم

3 تا دندون عقل باید بکشم

برای اون دندونی که داره کج میشه براکت بذارم

مجددا باید برم کلینیک روانشناسی البته با یه دکتر جدید نه اون خانم دکتری که هر چی من میگفتم میگفت بیخیال!

یه اسکن از سینوس ها

شنوایی سنجی برای این درد الکی گوشم که صداها رو موقعی که درد میکنه مبهم میشنوم

 

 

قشنگ مثل خاله پیرزنا که همه جاشون لنگ میزنه شدم:(

 

۰۴ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۵۹ ۳ نظر
خانم فــــــــــ

حقیقت دردآور

حقیقت درآور اینه که همه چیز اونطوری که میخواستیم نشد همه چیز یعنی بالای 70 درصد

حقیقت درآور اینه که سن که بالا بره دیگه نه خیلی چیز ها جذابیتتی داره و نه معنی و نه شوق و ذوق

حقیقت درآور اینه جامعه الان طیف های متفاوتی داره و هرچقدر بینشون باشی بیشتر احساس تنهایی میکنه

حقیقت دردآور بعدی اینه که تصمیم گرفتم(شاید و نه قطعی) با کسی که خودش و خانوادش از نظر مذهبی با من و خانوادم خیلی فرق دارن و تقریبا به هیچ چیز شیعه معتقد نیستن ازدواج کنم

چرا؟

چون من از آدمهای مذهبی خیلی ضربه خوردم و خود شیفتگی/ کبر / خود بزرگ بینی و دوروییشون رو نمیتونم دیگه تحمل کنم

ترجیح میدم بقیه عمرم رو با کسی باشم که صداقت داره و نقش بازی نمیکنه و منو همینطور قبول داره

هر ادمی ترکیبی از فرهنگ مختلف پدر و مادرشه و خودش هم طی سالها از جامعه و اطرافیان فرهنگ خاصی رو دریافت میکنه و شخصی سازی میکنه

با این حساب دو نفر بخوان ازدواج کنن حاوی/حامل 6 نوع فرهنگ مختلف هستن که کنار اومدن با همه ی اینا سخته

 

میخوام دلمو بزنم به دریا

البته که اکثر روانشناس ها میگن این نوع ازدواج تهش طلاقه. چمیدونم شاید خوب شد حالا. وحی منزل که نیست.

۱۸ آذر ۹۸ ، ۱۰:۳۷ ۴ نظر
خانم فــــــــــ

دعای این روزهام

قبلا ها بعد از نماز برای یه سلسه ی طولانی دعا میکردم و فکر میکردم هر چقدر اصرار و تمنا توش باشه شکیل تر و معنوی تر هست

برای آدم های زیادی که حتی بعضی هاشون بهم بدی کرده بودن

برای دوست آشنا و فامیل و حتی کسی که اصلا نمیدونه من بهش فکر میکنم یا نه و براش مهم هم نیست

 

الان بعد از نمازم فقط و فقط برای خودم دعا میکنم

فقط هم یکی

 

 

خدایا نجاتم بده!

۱۲ آذر ۹۸ ، ۱۶:۲۷ ۲ نظر
خانم فــــــــــ

درجه یک و تک مجهولی.

تقریبا یه هفته ای میشه توییتر نرفتم یا کم رفتم و میدونم که اصلا توییت نکردم و فقط خوندم و این راضیم میکنه الان.

هفته ی پر از شلوغی و آدم های متنوع و تصمیمات مهم و لبخند های تصنعی داشتم

خواهرم باید الان زنگ بزنه به کسی و یه ماجرای طول و درازی رو تعریف کنه و اون وسط هم من 50 درصد قضیه هستم و میتونم بگم نقطه عطفی هست برای خودش. چون ممکنه یه اتفاقی بیوفته که احتمالا مسخره و خنده داره و یا جدی میشه و باید جواب پس بدم. یا اتفاقی در ادامه میوفته که بابت اینکه پیگیر بودم به خودم لعنت میفرستم.

گفتم نقطه عطف یاد مشتق دوم افتادم

چقدر از اینا خیلی وقته استفاده نکردم

من الان یه معادله ببینم که هر چقدر درجه ش بالاتر باشه بیشتر برای غش و ضعف میرم

این الگوی زندگی منه. حتی با آدم ها . هر کسی تو هر زمینه ای دیوونه تر باشه بیشتر جذبم میکنه مثلا آدمی با سایه های در هم تنیده تر جذابتره برام

آدمی که مرموز تره جذابتره

و میدونم همه ی لگد خوردن های زندگیم از این معادلات با درجه ی بالاتر بوده.

کاش به یه درجه یک تک مجهولی قانع بودم!

۱۱ آبان ۹۸ ، ۱۱:۰۶ ۱ نظر
خانم فــــــــــ

روانی شناسی

یه پورتالی هست برای دکتر شیری که اونجا مردم میان سوالات مربوط به زندگی، خانواده رشد فردی و ارتباط عاطفی و ..مطرح میکنن و روانشناس ها پاسخ میدن

من هم معمولا پیگیر پاسخ به سوالات هستم

یه چیزی که خیلی میبینم اینکه تو سوالات ارتباطات عاطفی طرف مثلا به بن بست خورده یا رها شده یا رها کرده یا بعد از چند سال رابطه کارکرد خودش رو از دست داده

 روانشناس های محترمی که میان پاسخ میدن در واقع هیچ راهکاری ارائه نمیدن

همه راه حل ها حول این موارد میچرخه

رها کن

نوشخوار نکن

به شکل تجربه بهش نگاه کن

رفتار طرف رو تحلیل نکن

رفتار خودت رو تحلیل نکن

منتظر نباش قرار نیست برگرده

دیگه آخرشم باید بگه همون بهتر که رفت :|


ولی برام خیلی عجیبه که روانشناس های حضوری هم اگه مراجعه کنن همین رو میگن(تجربه شخصی)

کلا روانشناس هایی که تا الان دیدم بیشتر مروج تجرد بودن. میگن هیچ تلاشی ار جانب شما نباید صورت بگیره. شد شد نشد هم نشد

و برام عجیبه که این همه ازدواج و ارتباط مستمر بدون حتی یک جلسه روانی شناسی داره شکل میگیره و ادامه پیدا میکنه(نمیگم مشکل ندارن) ولی بالاخره اولین راه حل رها کردن نیست ولی مشاور های عزیز کشورمون با این متد ها دارن مغز یه عده رو شستشو میدن.

مورد داشتیم پسره موقع آشنایی خودش رفته پیش روان شناس و برداشت های خودش از دختره رو گفته اونم طی یکی دو جلسه گفته دختره بهت نمیخوره و همه چیز رو تموم کن بعد دختره رو تو هپروت و بدون دلیل رها کرده که چون روانی شناس گفته.

نمیدونه که این حلقه پایان یک زنجیره نخواهد بود و مثل هاری هست

اون دختر هم دو روز دیگه در یه ارتباطی یه پسری رو همینطور رها میکنه

تله رها شدگی آدما گاهی فعال نیست(در خوش بینانه ترین حالت) ولی این عملکرد ها اونها رو فعال میکنه و جامعه ای پیدا میکنیم پر از آدم های زخمی که مدام تن و بدن همدیگه رو زخمی و رنجور میکنن به امید اینکه دارن منطقی جلو میرن. نه این منطق نیست.



+ من فردا میرم نمایشگاه اینوتکس و دوست داشتم افرادی که اونجا استارت آپ دارن رو ببینم. اگه غرفهیا ارائه داشتید به من بگید:)

۱۹ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۳۷ ۱ نظر
خانم فــــــــــ

زندگی با ماسک من(2)

دقیقا مبحث اینرسی رو یادم نمیاد ولی میدونم که اینرسی ساکن یا حرکتی تمایل به باقی موندن به همون حالته(اساتید بیان ایراد بگیرن)
الان در همون وضعیتم . چند روزه اومدم پیش پدی و مادرم و دوست ندارم برگردم تهران لعنتی
دیروز به مامانم میگم اون زمین رو بدی یه هتل توش بسازیم. میگه بردار بساز. گفتم به والله اگه پول داشتم میساختم کارم رو ول میکردم میومدم اینجا کار خدماتی میکردم. مدتیه فکر میکنم باید بازنشسته بشم یا باید تغییر فیلد بدم
تو یکی از دوره های تخصصی برای یه فیلد دیگه که ثبت نام کردم و آزمون اولیه رو دادم چون مدتها گذشته و کار نکرده بودم حد نصاب رو نیاوردم و failed شدم و الان دارم ادامه سوگواریمو انجام میدم.

هر وقت هیجان زندگیم کم میشه حس میکنم باید وارد رقابت بشم تا اینطوری خودمو راضی کنم ولی میدونم که اشتباهه و بدترین راه و مسیر برای رسیدن به تعادل همینه.

چند روز پیش بدون اینکه خبر داشته باشم اومد شرکت و احوال و پرسی و اینا. گفتم کی برگشتید؟ گفت چند روزه و یکی دو روز دیگه میرم. از کارش گفت از آسودگی خاطری که داره از بد شدن زندگی تو ایران چون هندونه رو خریده بود 50 تومن و همون پارسال 25 تومن بوده تا رسید به اینکه به زودی میره بروکسل.
داشتم میدیدم ما خیلی فرق نداشتیم با هم اتفاقا من بیشتر میتونستم پیشرفت کنم ولی نشد. ولی اون یکی یکی هدفاشو چک و تیک میکنه میره بالا و من به هر چیزی فکر میکنم جز پیشرفت بیشتر چون پیشرفت برای دختری که اینجا زندگی میکنه مثل یه محیط ایزوله هست که هی آدمای اطرافش کم و کمتر میشن هی آینده ی محدود تری خواهد داشت.

چند وقت پیش آ-ن پرسید شما هم پس مثل من خانواده دوستید که تا حالا نرفتید؟ گفتم هم این هم چند تا دلیل دیگه. گفت مثلا چی؟ فقط نگاه کردم

گاهی میگم خدایا این وزنه رو داری خیلی سنگین میکینی حواست هست اصلا به من؟
بله باید گفت کسی که نمیتونه سرنوشت خودشو تغییر بده حتما خودش نتونسته، واقعا بی عدالتیه واقعا ....
۱۶ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۱۶ ۱ نظر
خانم فــــــــــ

زندگی با ماسک من(۱)

بعضی وقتا وسط صحبت ها وسط خنده ها متوجه میشم یه داستان تکراری یه شباهت عجیبی داره خودش رو نشون میده و خود بخود فاصله میگیرم که تکرار نشه، که اونی که تو لوپ معیوب گیر میوفته من نباشم. 
خیلی سخته هم باشم و هم نباشم.
خیلی سخته زندگی با ماسک.
۰۵ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۱۴
خانم فــــــــــ

رمضان ۹۸

سحر ها که بیدار میشم حس خنکی هوا با چیزی عوض کردن نیست


خدایا مسیری برام انتخاب کردی که خریداری ندارم

خودت خریدارم باش!

و هزاران حسرت دیگه...

۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۵۲ ۱ نظر
خانم فــــــــــ

بازگشت همه به سوی خداست...

حقیقتش اینه یه آدمِ پر حرفی مثل من وقتی یه مدتی نیست یعنی دو تا اتفاق افتاده

یکی اینکه مُرده

دوم اینکه بار و بندیلشو جمع کرده رفته یه جای دیگه


برای من هر دو اتفاق افتاد. من مُردم و زنده شدم و الان در وضعیت مناسبی هستم و در خلال مردن و زنده شدن حرفامو کوتاه کوتاه تو توییتر میزدم تا غمباد نگیرم:)


این چند وقت خیلی فکر کردم، خیلی نه ولی یه تعداد کتاب خوندم حس میکنم خیلی فرق کردم حتی کلمه‏ ی "خیلی" هم برای من نسبت به قبل خیلی جدیده، نمیدونم خوبه یا بد ولی دیگه نه اونی که قبلا بودم هستم نه میخوام باشم و در واقع اگه زندگی بذاره به عقب برنمیگردم.

با این مقدمه مجددا وارد دنیای وبلاگم میشم تا باز از خودم بنویسم از آدما و درد و رنج ها و شاید کمی عشق.


+همه از خداییم و به سوی خدا بازمیگردیم.

++میخونمتون:)


24 فروردین 98

۲۴ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۲۰ ۲ نظر
خانم فــــــــــ

راه دور

وقتی یکی بیش از حد ازم تعریف میکنه طوری که قبلا این کار در قاموسش نبوده فقط نگران میشم

به اتفاقات مهلک بعدش فکر میکنم و نگرانتر میشم

دیشب من با گریه خوابیدم.


۱۹فروردین

۱۹ فروردين ۹۸ ، ۰۹:۰۴
خانم فــــــــــ