دقیقا مبحث اینرسی رو یادم نمیاد ولی میدونم که اینرسی ساکن یا حرکتی تمایل به باقی موندن به همون حالته(اساتید بیان ایراد بگیرن)
الان در همون وضعیتم . چند روزه اومدم پیش پدی و مادرم و دوست ندارم برگردم تهران لعنتی
دیروز به مامانم میگم اون زمین رو بدی یه هتل توش بسازیم. میگه بردار بساز. گفتم به والله اگه پول داشتم میساختم کارم رو ول میکردم میومدم اینجا کار خدماتی میکردم. مدتیه فکر میکنم باید بازنشسته بشم یا باید تغییر فیلد بدم
تو یکی از دوره های تخصصی برای یه فیلد دیگه که ثبت نام کردم و آزمون اولیه رو دادم چون مدتها گذشته و کار نکرده بودم حد نصاب رو نیاوردم و failed شدم و الان دارم ادامه سوگواریمو انجام میدم.

هر وقت هیجان زندگیم کم میشه حس میکنم باید وارد رقابت بشم تا اینطوری خودمو راضی کنم ولی میدونم که اشتباهه و بدترین راه و مسیر برای رسیدن به تعادل همینه.

چند روز پیش بدون اینکه خبر داشته باشم اومد شرکت و احوال و پرسی و اینا. گفتم کی برگشتید؟ گفت چند روزه و یکی دو روز دیگه میرم. از کارش گفت از آسودگی خاطری که داره از بد شدن زندگی تو ایران چون هندونه رو خریده بود 50 تومن و همون پارسال 25 تومن بوده تا رسید به اینکه به زودی میره بروکسل.
داشتم میدیدم ما خیلی فرق نداشتیم با هم اتفاقا من بیشتر میتونستم پیشرفت کنم ولی نشد. ولی اون یکی یکی هدفاشو چک و تیک میکنه میره بالا و من به هر چیزی فکر میکنم جز پیشرفت بیشتر چون پیشرفت برای دختری که اینجا زندگی میکنه مثل یه محیط ایزوله هست که هی آدمای اطرافش کم و کمتر میشن هی آینده ی محدود تری خواهد داشت.

چند وقت پیش آ-ن پرسید شما هم پس مثل من خانواده دوستید که تا حالا نرفتید؟ گفتم هم این هم چند تا دلیل دیگه. گفت مثلا چی؟ فقط نگاه کردم

گاهی میگم خدایا این وزنه رو داری خیلی سنگین میکینی حواست هست اصلا به من؟
بله باید گفت کسی که نمیتونه سرنوشت خودشو تغییر بده حتما خودش نتونسته، واقعا بی عدالتیه واقعا ....