همیشه وقتی زندگیم روتین میشه کاری میکنم که برام متفاوت تر از قبل باشه

حقیقتش اینه من تا حالا نشده یا خیلی کم شده بود که کار داوطلبانه انجام بدم. یادمه یه مرکزی نگهداری کودکان بد سرپرست یا بی سرپرست نزدیک خونمون بود که من خیلی دلم میخواست برم اونجا ریاضی و فیزیک و یا رباتیک و برنامه نویسی بهشون یاد بدم ولی چون 22 سالم بود و اونا همشون پسر بودن بهم اجازه ندادن.

گفتم دخترونه میرم که گفتم تو شهر ما ندارن و باید 80 کیلومتر اونوطرف تر میرفتم و از اونجایی که تنبل تر از این حرفها هستم قضیه کنسل شد.

واقعا چرا

من هم سن مادر بزرگ اونا بودم.

چند روز پیش یکی برام لینک هیئت مسجد شریف رو فرستاد و اونجا دیدم برای فاطمیه خادم میگیرن. منم ثبت نام کردم

یادمه برای حرم امام رضا هم خواستم ثبت نام کنم انقدر دوندگی داشت و پارتی بازی بود و معرف میخواستن که بیخیال اونجا شدم . خواستم یه بار در عمرم یه کار متفاوت بکنم

امروز گفتن بیایید در هم جمع شیم که توضیحات قبل از مراسم رو بدیم. برای نماز رفتم و بعدش منتظر موندم تا بیان ولی 1 ساعت تاخیر داشتن و منم چون نمیتونم بیش از نیم ساعت انتظار رو تحمل کنم کفشم رو پوشیدم و اومدم خونه!

ولی خب از فردا تا چهارشنبه گفتم میام و سرساعت میرم. واقعا بی برنامگی و جایی که آدم هاش رو نمیشناسم با هم آمیخته میشه و فضا برام غیر قابل تحمل میشه و استرس پروژه جدید رو هم بهم اضافه کنم که تو ذهنم همش درگیر اونم.

 

ولی اینکه بیشترشون 5 تا 10 سال ازم کوچیکتر بودن هم مزید علت بود و حرفاشون نه تنها برام بامزه و جالب نبود از اینکه چطوری از ساعت 4 تا بعد از نماز با آسودگی خیال نشستن اونجا و حرف و میزنن و میخندن برام اعصاب خورد کن بود. ولی نیاز بود ببینم که یه عده هستن که اینطوری ریلکسن ولی تو داری هزار پاره میشی. کاش ببینم این آدما رو کاش یکم مثل بقیه باشم

کاش یاد بگیرم دختر نرمال این چیزی نیست که الان من از خودم ساختم.

خیلی کم پیش اومده برم تو جمعی که همه کوچیکتر از من باشن یه استرس خاص که من اینجا چیکار میکنم میاد سراغم همراه با اینکه یعنی هم سن و سالهای من کجان و من چرا عقبگرد دارم و من چرا اصلا دست به کاری میزنم که شاید با یه سری هاشون اصلا صنمی هم نداشته باشم و من چرا باید نقاب هماهنگی بزنم و هزار تا سوال دیگه

ولی خب از یه طرف فکر میکنم من برای حضرت فاطمه هیچ وقت کاری نکردم! من تو شناسنامه شیعه هستم ولی اینکه دقیقا کجای کارم خودم نمیدونم

امروز منی که چادر سرم نمیکنم، از خونه با چادر رفتم مسجد و یه بیخیالی خاصی که یه آشنا اگه ببینه این منم چی میشه تو وجودم موج میزد.

اصلا خادم بودن و انجام یه کار خدماتی رو برای این نیاز دارم که یکم بشکنه این غرور بیخود، یه بار هم شده یه کاری رو انجام بدم که شاید اصلا هیچ وقت قرار نباشه در موردش تو دنیای واقعی و یا حتی دنیای بعد از الان حرف زده بشه، ببینم اصلا توانایی انجام یه گدشت از خود و وقت خودم رو دارم یا نه! اینکه یه چیز هایی یه زمانی تحت کنترل من نباشه یه چیز هایی خود به خودی باشه و من با اون همراه باشم نه اینکه همه چیز در اطراف من با من و تصمیمام همراه بشن

به نظرم تمرین خوب و تجربه جالبیه.