کلی فلسفه چید کلی هم چرند بافتم که حرف مشترکی باشه این وسط که آخرش نتیجه این شد که باز بریم فیلم ببینیم

مغز های زنگ زده رو که با هم رفتیم همیشه سرش تو موبایلش بود البته می‌دونم مشکلش چی بود و واقعا حق هم داشت ولی این دفعه نباید اینکار رو میکرد

تصمیم گرفتیم بریم جشنواره حقیقت و یه مستندی به نام تاریخ صدور رو ببینیم

قبلش فکر میکردیم الان سالن خلوته و کسی نیست و در نهایت از ما دونفر به عنوان دو برقی فرهیخته و والا مقام که اومدن افتخار دادن این فیلم رو ببینن و شاید نقد هم کنن تجلیل به عمل میاد ولی سالن ها همشون پر بودن، ازدحام جمعیت تا چند متر جلو در سالن ها موج میزد و کلا هیچ سالنی نبود که پذیرای ما باشه و دست از پا دراز تر از چارسو اومدیم بیرون، گفتم دیدی بهت گفتم شلوغه، گفت چیزی نشده میریم پلن بی! گفتم چیه؟ گفت علافی...

و در نهایت برای تجدید خاطرات مسخره رفتیم سید خندان، بهش گفتم میدونی من اینجاها رو دوست ندارم ؟ گفت چرا؟ 

وقتی دید که دوست ندارم بیشتر توضیح بدم گفت الان دیگه مهم نیست باید فراموش کنی.


یادم افتاد تو کلاس اون روز به «ا» گفتم چرا لامپ ها رو روشن نمیکنن؟ تخته خوب دیده نمیشه. گفت ببین لامپا روشنه و ماجرا از اونجا شروع شد.


از استاداش گفت از دوستای جدیدش از تجربه های جدیدش، از آلمان گفت و از ایران نرفتن و از همکاراش گفت و من داشتم فکر میکردم چقدر این مدت با معیار های سخت گیرانه پدر خودم و همه رو درآوردم.

اعتقادش بر اینه که شد شد، نشد نشد.

شام خوردیم و برگشتیم.

۲۲ آذر ۹۷