یه هم لاینی داشتیم که دختره فیزیک میخوند

میومده اتاق ما از خاطراتش با خواستگارانش تعریف میکرد، یه روز در مورد یکی می‌گفت که نظرش در مورد زن این بوده

زن مثل خرگوشه و وقتی ازدواج می‌کنه یه طناب دور گردنشه ،باید بدونه که هرچقدر اینور اونور بپره این حلقه دور گردنش تنگ تر میشه و خودش خفه میشه


نامبرده بعداً با همین فرد ازدواج کرد چون پسره مهندس بوده و براش جالب بوده ، همین! الان حتما بچه هم دارن.

نامبرده و همسر گرامش از یکی از شهر های خراسان بودن

و من از همون موقع این همه مطیع بودن و از اون طرف این همه برده داری رو درک نمی‌کردم، 

نامبرده بعد از ازدواج خیلی به خودش میبالید،

نمی‌دونم چرا الان یهو یادش افتادم و هرچی فکر میکنم اسمشو یادم نمیاد:/

خداییش بیایید تو جلسه خواستگاری حرفهای متعادل تری بزنیم!

+احساس میکنم موضوعاتی که می‌خوام بنویسم رو چون نمیتونم بنویسم به این موضوعات چیپ میپردازم، خودتون منو حلال کنید ذهنه دیگه گاهی به چرندیات فکر می‌کنه گاهی خاطرات عجیب یادش میاد.