یکی خیلی خونسرد از تو صندوق صدقات پول بیرون میکشید, بقیه فقط رد میشدن
چند متر جلوتر اونور خیابون یه مرد رو زمین نشسته بود پاهاشو تو خودش جمع کرده بود و گریه میکرد کنارش یه مقدار خورده شیشه ریخته بود ، ترازو اش شکسته بود، وسیله کسب و کارش
یکم جلوتر ، جلو ورودی مترو چند تا خواننده و نوازنده داشتن میخوندن ای ایران...

و من روی پله برقی در حالی که پایین میومدم آیه و اعتصمو بحبل الله جمیعا و لاتفرقو رو میخوندم، 
بغض تو گلو ، اشک تو چشم! هیچ وقت اینهمه احساس کوتاه دستی نکرده بودم.