و پس از مدتها گفت و شنفت در رابطه با برون ریزی نیروها بالاخره تصمیم ها گرفته شد

و من قند تو دلم آب میشد
تصمیم گرفته بودم برگردم شمال و کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم و یه حقوق بیکاری رو طی چند ماه بگیرم و حالشو ببرم و خدا رو چه دیدی شایدم بعدش رفتنی شدم
ولی شانس یار نبود، فقط خبر رسید ماها هستیم حالا حالا هاااا

از خودم هیچ خبری نیست یا اگه هست نمیشه علنی نوشت، البته اینجا غریبه نیست ولی همه خبر های درونی من غیر علنی هستن،
مثل همون زندگی نکرده ای که زیر پوستم جاریه...