خستگی رو میگم

مثلا مثل تموم مردم عادی که تعطیلات میرن گشت و گذار و دو روز بعدِ تعطیلات رو هم از مرخصی های وامونده میگیرن و میزنن تنگش، رفتم تعطیلات

مثلا مثل بقیه با اتوبوس

مثلا که نه واقعا

واقعا تو ترافیک موندن و راه نهایت 5 ساعته رو 14 ساعت رفتن

مثلا ما رفتیم هالیدی

مثلا واااای من چقدر ذوق دارم که بقیه رو ببینم

مثلا که یکم غذای خونه و دستپخت مامان جونم رو بخورم و بشینم با بابام بحث سیاسی کنم و اصغر فرهادی طوری آخرش رو ول کنم..

ولی واقعا  خوش نگذشت

نه میوه های محلی و فصلی دیگه اون طعم رو نداشت

نه هوا اون هوا بود

نه اصلا رفتم کنار دریا پیاده روی کنم فقط تو ماشین نشستم زل زدم به نقطه ای که آدمی وجود نداشته باشه چون هر جا رو مینگریدی کسی داشته یا شلوارشو میکشیده پایین یا میکشیده بالا

دوستمو بعد از مدتها دیدم ولی دیگه فایده نداره از تکراری های زندگیمون بگیم، من خودم خسته ام بعد بشینم گوش بدم مشکلات یکی دیگه رو حلاجی کنم

کلا از یه جایی به بعد میخوای تنها باشی فقط و نمیذارن. اینم یه نوع بدبختیه!

میدونید چیزهای که میخواستم بنویسم اینا نبودن، جدیدا خیلی سریعتر همه چیز یادم میره مثل نصب کردن اپ "آپ" چون برای کارت به کارت کردن واقعا مشکل دارم و بانکی که توش حساب دارم میگه رمز یبار مصرف بگیر 5 تومن از حسابم کم کرد ولی رمزو نداد، که رفتم تو کافه بازار بگردم بعد وارد تلگرام شدم و سپس نوتیفیکیشن ایمیل استادم رو دیدم که گفته فلان مدارک رو اسکنشو بفرست بعد اومدم تو لپتاپم بگردم که فایل های ارائه اون مقاله رو دیدم و یاد قطره چشمی افتادم، یادم افتاد قطره چشمم رو کی خریدم و تاریخ انقضاش کِی بوده و اومدم جلو آینه قطره رو ببینم که موچین رو برداشتم و دنبال یه دونه مویی که بیجا در اومده باشه گشتم، ولی نبود و رفتم تلویزیون نگاه کردم که اخبار داشت میگفت موصل رو مثلا آزاد کردن.


دقیقا پَرِش فکری من در همین حده!