یه چند وقتی هست که حس میکنم دارم تموم میشم، فکر میکنم مثلا برای فلان قضیه دیگه اصلا یه طوری میشه یه جوری تموم میشه که فکرشم نمیکنم یا اصلا نمیرسم به زمانی که قراره اون اتفاق بیوفته یا اون چیزی که ته دلمه مثل خیلی چیزای دیگه که یه طوری فراموش شدن که انگار هیچ وقت نبودن همونطوری فراموش میشن و من چقدر بیرحمانه با خودم تا همین الان زندگی کردم.

همین امروز صبح بود که دقیقا 7 از خونه رفتم بیرون آفتاب تو چشمم میزد و به این فکر میکردم که مثلا یه روز از خونه بیام بیرون و دیگه برنگردم

کی میفهمه اولش؟ کی منتظرمه؟ چی تا الان برای من بوده؟


سر خیابون منتظر تاکسی بودم

یه تاکسی اومد

نشستم

راننده داشت یه سری voice های آموزش زبان گوش میداد. کارت راهنمای گردشگری هم داشت. تقریبا هم سن پدرم بود. خیلی خوشم اومد حس کردم برای تموم شدن هنوز زوده

رسیدم شرکت بعد چند ساعت خبر ها رو شنیدم، دیدم، حالم بد شد

همکارای گرامی که با نیش و کنایه یکی به اون میگفت ما 96 درصدی ها با مترو برمیگردیم شماها فلاااان....

بعد یکی دیگه میپرسه تو این حادثه گلوله بخوریم جانباز محسوب میشیم؟

بعد یه تزی داد که الان کنسرو و لوبیا و نخود صادر کنیم به قطر کلی سود میکنیم. بیاین بزنیم تو این کار!

اون یکی میگفت تو اگه تو داعش بودی کجای مترو بمب میذاشتی؟ جواب داد اگه میخواستم بمب بذارم.....که کل بچه ها از خنده منفجر شدن

خنده ام نداره واقعیتش

12 نفر بی گناه کشته شدن

یه عده هنوز دارن گرو کشی میکنن منت میذارن همدیگه رو میکوبن


دلشوره میگیرم.

به این فکر میکنم اون 6 نفری که اومدن اینکار رو کردن دقیقا برای مردن اومدن چون زنده هم میگرفتنشون آخرش اعدام بود. چطوری دیشب خوابیدن؟ این چند روز به چی فکر میکردن؟چی پیش خودشون فکر میکردن که مثلا فردا چند نفر رو بکشن و خودشونو منفجر کنن دارن به الله خدمت میکنن! چطور میشه یه آدم بمب به خودش وصل کنه اون دکمه/ضامن یا حالا هر چی رو بزنه که تیکه تیکه بشه.

از کجا به اینجا رسیدن؟ فکر میکنن کی منتظرشونه؟ فکر میکنن این راه خوبی برای تموم شدنه؟

دلشوره میگیرم.