نمیدونم چرا این خستگی دست از سرم بر نمیداره. البته انگار عادیه

دوستام همیشه خسته اند

همه همکارام همیشه خسته اند

پای حرف بقیه که میشینی کمبود خواب دارن همه عصرا داغونن

یه مدت میگفتم چه معنی میده این خونه صدای بچه توش نمیاد( مثل این مردای غرغرو) بعد خواهرم تصمیم گرفت دو شبانه روز رو به همراه کودکانش در اینجا بگذرونه که اتفاقا خیلی خوش گذشت و امروز عصری رفتن

ولی من تا همین الان کوفته هستم و این خستگی دو چندان شد.



+ در مورد روزه میخواستم بنویسم که وقت نشد.

++ دیوار های خط خطی رو فردا باید پاک کنم :((

+++این وبلاگه داره قاچاقی زندگی میکنه!