داشتم اینجا رو میخوندم که یادم افتاد من اولین سوغاتی م رو بابام بهم داده بود شایدم از قبل تر ها هم سوغاتی گرفته بودم ولی این به عنوان اولین یادمه.

یه عروسکی بود که 4 دست و پا راه میرفت یه شعری هم میخوند.

من حدودا 4 یا 5 سالم بود. روزای اول انقدر باهاش بازی میکردم که باتریش تموم میشد:(

یادمه یه روز صبحِ زود که بیدار شده بودم طبق عادت همیشگی که باید میرفتم تو اتاق مامان بابام میخوابیدم رفتم وسطشون دراز کشیدم عروسکم رو روشن کردم که راه بره ...مامانم برگشت ببینه صدای چیه که...

عروسکم پاش شکست:((((

خیلی گریه کردم، بابام پاشو چسب زد ولی هیچ وقت مثل اولش نشد...

یه عروسک چشم آبی با موهای طلایی که دیگه نمیتونست راه بره

عروسکِ معلولِ من چه عمر کوتاهی داشت:(